حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

عزیز دل آجی

قاصدک 8

نی نی، من کلی نشستم با خودم فکر کردم، دیدم خیلی خوب می شه اگه تو پسر بشی ها! آخه اون موقع اختلاف نظرای من و مامی کمتره. مثلا سر انتخاب اسم و لباس و ... کمتر به مشکل می خوریم تاااااااازه، این جوری خودمم یکی یه دونه می مونم( این و یواشکی گفتم، به کسی نگیا)
17 شهريور 1391

قاصدک 7

ناناز، مامان امروز رفت سونو. رفت ببینه اوضاع قلبت چه جوریاست که دید عالیه عالیه، هیچ چیز دیگه هم نپرسید( مثلا سنتو دقیق). فقط گفت دوماهشه. آخه من چی کار کنم از دست این مامان بی ذوق ...
14 شهريور 1391

قاصدک 5

فینگیلی می دونی چیه؟ امروز خاله سمیه به مامان گفت تو پسری! گفت از شش ماه قبل خوب دیده که مامان یه پسر میاره. منم به مامان گفتم خواب زن چپه. به هر حال فکر کنم باید تا سه- چهار ماه دیگه صبر کنیم تا جنسیتت رو بفهمیم ولی این رو مطمئنم که هر چی باشی خیلی ناز می شی؛ چون هم من خوشکلم هم داداشی!
8 شهريور 1391

قاصدک 4

کوچولو می دونی یکی از دلیل هایی که مامان رو به فکر آوردنت انداخت چیه؟ اون خیلی دوست داره یه بچه ی حافظ قرآن داشته باشه. من که الآن تو اوج درسم و شاید یه کم دیر شده باشه، داداشی هم از اون جایی که پسره، زیاد حوصله ی حفظ رو نداره، می مونی تو. البته اینم بگم که خود مامانی هم داره حفظ می کنه ها. تمام تلاشت رو بکن تا کاری رو که ما نتونستیم تمومش کنیم، به خوبی به پایان برسونی.
7 شهريور 1391

قاصدک 3

گلم به مامان گفتم یه عالمه سیب و به بخوره تا تو خوشکل بشی، نازو مامانی و تو دل برو. نی نی نمی دونم چرا همش حس می کنم تو دختری؛ یعنی خیلی دوست دارم دختر بشی. اصلا نمی تونم تو رو تو تصوراتم پسر ببینم. نمی دونم چرا! شاید به خاطر اینه که خودم دخترم، شاید به خاطر اینه که یه داداش دارم، شایدم دلیلش وجود نی نی های دختر نازی باشه که دور و برمن. امیدوارم هرچی که باشی، سالم و ناز باشی.
6 شهريور 1391

قاصدک 2

امروز مامان رفته بود بازار. برای خودش پارچه مانتویی خریده بود و برای تو هم یه ژورنال. می خواد بخشی از سیسمونی تو خودش بدوزه. وای باید ببینی چه چیزای نازی تو اون هست. کاشکی می شد تو زودتر می اومدی؛ آخه انتظار خیلی سخته. تازه من که آجیتم این رو می گم، ببین مامان چی می کشه. اآن که من دارم اینو می نویسم مامان یکی- دو ماهشه. هنوز دقیق نمی دونیم.
5 شهريور 1391

قاصدک1

امروز مامان یه راز رو بهم گفت یه راز شیرین و دوست داشتنی و . . . غیر منتظره! راستش وقتی اون رو شنیدم نمی دونستم خوش حال باشم، یا ناراحت. اصلا خشکم زد. آخه مربوط می شد به یه ماجرایی که قبلا در موردش بحث شده بود و (من فکر می کردم) فراموش شده. و اون راز، وجود تو بود عزیز دلم.یه نی نی دوست داشتنی. سومیمون.    
4 شهريور 1391